۰۰۰
امروز ساده مي گذرد مثل سايه هاي عصر
و ديروز
استعاره ي روشني است مثل اين:
خورشيد روي نخل هاي شعله ور
من از استعاره ي آينده مي ترسم
۰۰۰
نمي شود جا به جا كرد چيزي را
لحظه ي ابد تا ابد نمي ماند
نزديك قلب
اما حضور نيست
وارد خانه مي شويم
نور هست و از روشن خالي
هستند آنها
كه زنده اند
اما
مُرده ها فقط حرف مي زنند
۰۰۰
شايد جواب بايد مي دادم
وقتي كه يادها سر مي رسند
و اندازه ي ترس
از قاب تو بيرون مي افتد
اما جوابي نيست
شايد فقط اين است
گاهي به خانه كه مي روم در آخرين قطار شب از ميان
پنجره هاي خاموش ترس در قاب من است.
مي بينند
اتاق را همه مي بينند
كشو باز است
و نامه ي وصايا
( اين را صاحب هتل مي بيند)
ملافه ي پاره
و صندلي دمر
( اين را پليس مي بيند)
بر سقف
سايه هاي تاب
اين را
مُرده مي بيند.
|