وقتي هفت ، هشت ساله بودم مي دانستم
مادرم با مردي همكار بوده كه اهل شعرو شاعري است .
از صحبت هاي بين پدرو مادرم مي فهميدم كه آن مرد
هميشه تنها بود و تا آخر عمر با شعرهايش زندگي كرده
است . بزرگتر كه شدم با داستان هاي خيالي و تعقيب و
گريزهاي توي خوابهايم ، داستان هاي في البداهه تعريف
مي كردم تا اينكه براي اولين بار كتـــاب به دست
گرفتم . هميشه پـــدرم را مي ديدم كه كتــاب
مي خواند و بارها دفتر خاطرات مادرم را خوانده بودم
و مي دانستم چگونه در آن شب برفي دي ماه پا به اين
دنيا گذاشتم .
نام آن مرد شاعر و شعرهايش همــيشه در پــس زميــنه
ذهــنم وجود داشــت . حتــي مي دانستم چند بار هم به
خانه ما آمد بود وعكسهايش را هم ديده بودم . اما
شناخت بيشتري از او نداشتم . مادرم از شركت نفت به
ميل شخصي بازنشته شد و همه چيز در گذر زمان محو شد
تا من بزرگ شدم و شيفته كتاب و داستان ؛ هدايت را
شناختم و دانستم كه آن مرد شاعر كسي نيست جز بيژن
جلالي ، خواهر زاده صادق هدايت.
دبيرستان را تمام كرده بودم و رشته روزنامه نگاري را
براي ادامه تحصيل انتخاب كردم؛ باز هم چند سالي گذشت
، از گروه نظرسنجي به ايران سپيد و از آنجا به گروه
ادب و هنر روزنامه ايران رفتم . شايد از همان جا بود
كه كار حرفه اي ام شروع شد و از همانجا دانستم كه
داستان نوشتن را دوست دارم و بايد تمام آن فكرها و
خوابها را مكتوب كنم . گفت و گوهايي با شاعران ،
نويسندگان و اهل ادب راه انداختيم . يكي از آنها
بيژن جلالي بود . حالا ديگر مي دانستم آن مردي كه
هرازگاهي حرفش در خـانـه مـا مـي آـيد چـه كـسي اسـت
. بـه يــاد حرفــهاي مـادرم
افتادم : “ تازه به دنيا آمده بودي و شير خواره .
جلالي مي دانست كه تو را دارم . به من مي گفت زودتر
برو تا بچه كوچكت گشنه نماند .” حالا آن بچه كوچك
بزرگ شده بود و مي خواست با او مصاحبه اي در باب شعر
داشته باشد .
به خانه اش رفتيم . خانه اي در شمال شهر ، به سبك
قديمي و ظاهري آجرنما و حياطي كه در آن فصل سرما
درختان بدون برگ داشت . چند سگ بزرگ خانه اش را
نگهباني مي كردند . جلالي گفت آنها از رنگ سياه مي
ترسند و تمام لباسهاي من سياه بود . پسري با لباس
سربازي آنجا بود كه پيش جلالي مي ماند . از سگهايش
گفت و از اينكه در سالهاي گذشته چندتايي گربه داشته
. خانه اش خلوت و ساكت بود و مي شد حدس زد اين خانه
ي مردي اســت كــه هيــچ زنــي در آن قــدم برنداشته
است . ما را به اتاق كارش راهنمايي كرد . اتاق كاري
كه پر بود از كتاب و چند صندلي قديمي لهستاني .
صندليها پر بود از جيرجيرهاي دلنشيني كه نشان از عمر
طولاني آنها داشت . ميز كوچكي هم بود . پارچه اي
قديمي روي آن کشيده بودند . در استكانهاي دسته نقره
اي چای ريخته شده بود . نقره ها رو به سياهي مي زد .
انها را روي ميز كوچك وسط اتاق گذاشته بودند . صحبت
از شعر شد و زندگي او كه مي گفت هميشه با شعر زندگي
كرده و مجموعه آخرش هم “ در باره شعر ” بوده ،
شعرهايي كه براي شعر سروده . كمي آن طرفتر جايزه
مجله گردون هم بـــــه چشـم مي خورد ، جايزه اي كه
بخاطر شعرهاي جلالي به او اختصاص داده بودند .
درابتدا خودم را معرفي نكردم و گفتم : “ مجوزي
هستم .” جلالي كمي فكر كرد پدرم را مي شناخت و
تازگي اورا درشوكا ديده بود . گفت : “ مجوزي
نداشتيم ، امـــا ماموري داشتيم . ” ماموري فاميلي
مادرم بود و او به خوبي توانسته بود نقطه مشترك بين
اين دو نام را پيدا كند . به او گفتم كه درست حدس
زده و من دختر خانم ماموري هستم . نگاهي كرد وزمزمه
وار گفت : “ وقتي شما ها را مي بينــــم ، مي
فهمم كه چقدر پير شده ام .”
مصاحبه انجام شد و هواي سرد آن روز رو به غروب مي
رفت و سپس تاريكي . بعداز مصاحبه بود كه داستان “
طرح وهم ” را خواندم و دانستم روي صندلي اي نشسته ام
كه سالها قبل متعلق به صادق هدايت بود و او بارها
روي آن نشسته و فكر كردم كه آدمها چه زود مي روند و
اشياء چه طولاني مي مانند . كار تحقيق روي هدايت را
هم به تازگي شروع كرده بودم ، سوالاتي از هدايت
داشتم كه مطرح كردم و جلالي آنان را هرچند كوتاه اما
پاسخ داد . مي گفت : “ آن سالها وقتي به پاريس رفتم
جواني نوزده ، بيست ساله بودم ، كه هدايت چند وقت
بعد خودكشي كرد .”
خيلي خوب هدايت را به ياد داشت واو را مثل همه ،
همان هدايت صدا مي كرد . از پدر و مادرم پرسيد و
معتقد بود آنها افرادي هنر دوست هستند . از روزي ياد
كرد كه كتابي را در شوكا به پدرم هديه داده بود و از
مادرم كه زني دقيق وداراي وجدان كاري بوده و هميشه
خاطره اي خوبي از او در ذهن داشته .
با يك بغل حرف به خانه آمدم و همان باعث شد تا مادر
شماره اش را بگيرد و با جلالي از روزهايي حرف بزند
كه سالها از آن گذشته بود و در يكي از روزهاي
ارديبهشت ماه هيكلي كوچك و نحيف از پله هاي خانه ما
بالا آمد و مهمانمان شد . قبل از آمدن به مادرم
سفارش كرده فقط پلو ومرغ مي خورد باكمي سوپ ، چيز
ديگري تهيه نبيند . مادر غذاي مخصوص اورا درست كرده
بود وجلالي تا ساعت دوازده پيش ما بود و باز هم از
شعر گفت و از داستان شنيد .
موقع رفتن ، زماني كه سوار ماشينش شده بود و مي
خواست از كوچه مان بيرون برود . ميله آهني سركوچه را
نديد وتصادفي كوچك كرد ، اما رفت و قرارشد روز ديگري
هم بيايد . به مادرم گفته بود : “ تا سه نشه ، بازي
نشه ، بازهم بايد بيآيم . ”
اما ديگر نيآمد تا بيست وچهارم دي ماه كه براي هميشه
از اين جهان رفت .
چند روزي از رفتن هميشگي اش گذشته بود كه يادش كردم
، مي دانستم نيست ولي تلفن را برداشتم و شماره اش را
گرفتم . تلفن بعد از چند زنگ روي پيغام گير رفت و
حالا صداي جلالي را مي شيندم كه مي گفت : “ با سلام
با شيندن صداي بوق پيغام خود را بگذاريد . ” با خود
زمزمه كردم حالا بدن نحيف و كوچك اين صدا در كجاست ؟
راستي فروغ چه زيبا سروده : “ تنها صدا است كه مي
ماند . ”
دي ماه 1381