ما و

          بامداد و

                           آينه‌دارش

 

 

 

چندي پيش نشر باران در سوئد کنابي منتشر کرد به نام «بامداد در آينه». اين کتاب را نورالدين سالمي نوشته و «ده سال گفتگو با احمد شاملو» عنوان فرعي آن است.

سالمي که سالهاي پاياني زندگي شاملو همسايه و پزشک سرخانه‌ي او بوده مدعي است شنيده‌ها و ديده‌هاي خود را از ديدارهايي که اغلب به دليل کسالت شاملو پيش مي‌آمده يادداشت کرده است. او آن طور که در کتاب نوشته، وقت و بي‌وقت، هر ساعت از شب و روز، به يک اشاره‌ي شاملو يا آيدا با سر«به خدمت استاد» مي‌دويده. ظاهراً همين حاضر به خدمتي و نياز شاملو به مراقبتهاي پزشکي وسيله‌ي نزديکي و الفتي گشته که در آن حرفها بي‌پرده و عيان بيان مي‌شده است. انتشار اين کتاب با جنجال و مناقشه‌هاي بسياري در داخل و خارج از کشور همراه بود. در اين کتاب شاملو اغلب به پيرمرد مريض‌حال و بهانه‌جو و درشت‌خويي مي‌ماند که همه را به طعنه و تمسخر مي‌گيرد و با دليل و بي‌دليل از همه به عناد و استهزاء ياد مي‌کند. جز نويسنده که هميشه مورد مهر و لطف اوست هيچ کس از پرخاشها و کنايه‌هاي او در امان نمي‌ماند. سالمي در مقدمه‌ي کتاب در وصف علاقه‌ي پرشورش به شاملو مي‌نويسد «شيفتگي به عشق مبدل شد. اکثر شبها او را با حالات گوناگون در خواب مي‌ديدم.» با اين حال، به زعم عده‌اي نوشتن و انتشار اين کتاب خدمتي به »آقا» نبوده است. برخي از منتقدان اصلاًً معتقدند که اين کتاب نبايد منتشر مي‌شد و ناشر را به «کيسه دوزي» متهم مي‌کنند! انگار حالا که دست وزارت ارشاد از نشر کتاب در خارج از کشور کوتاه است عده‌اي انتظار دارند ناشران براي انتشار کتاب از آنها اجازه بگيرند. يا هر کتابي مورد پسند آنها نبود اجازه‌ي انتشار ندارد!

من ترجيح مي‌دادم به محتواي اين کتاب مي‌پرداختم اما بحثهايي که حول و حوش آن درگرفته، و تا حد انکار و کذب خواندن همه‌ي مندرجات آن پيش رفته، بحث ديگري را لازم مي‌نمايد که از اين کتاب و بررسي چند و چون اظهارات شاملو فراتر مي‌رود:

يکي اين که آيا اينها واقعاً احوال و اقوال شاملوست؟ يا به عبارت ديگر اين رفتار و گفتار مي‌تواند از او باشد؟ و ديگر اين که آيا اصولاً بازگويي لحظات و ماجراهاي خلوت و حريم خصوصي آدمي در مقام شاملو کاري پسنديده و رواست؟

در مورد اول، مي‌توان از کساني سراغ گرفت که به خلوت شاملو راهي و در حريم او جايي داشته‌اند. همچنين مي‌توان در نوشته‌ها و گفته‌هاي مکتوب او جستجو کرد و به کمک قرينه‌ها و شواهدي که در دست است احتمال درستي و نادرستي اين نقلها را سنجيد.

 

 تکذيب

از نزديکان، نزديکترينشان خانم آيدا سرکيسيان همسر شاملوست. ايشان در يادداشت کوتاهي که دستنويس آن در سايت اينترنتي «شاملو» کليشه شده، زير عنوان «هر کس آن کند که از گوهر وي سزد» مي‌نويسد:

«اطلاع يافتم که نشر باران در سوئد کتابي منتشر کرده با عنوان بامداد در آينه (ده سال گفتگو با احمد شاملو) نوشته‌ي دکتر نورالدين سالمي.

اين جانب آيدا شاملو مطالبي از اين دست را قوياً تکذيب مي‌کنم زيرا که از شأن انساني به دور، خلاف واقع و سراسر افتراست؛ نوشته‌يي که ديدگاهها و برداشت،هاي صاحب قلم را آشکارا به نمايش گذاشته است: آنچه در دل است بر قلم جاري مي‌شود.» (۱۵ شهريور ۱۳۸۱)

متاسفانه تکذيب آيدا کلي‌تر از آن است که بتواند در مورد محتواي کتاب روشنگر باشد و عتاب‌آلودتر و خشم‌آلودتر از آن که قانع‌کند.

آيدا، نه تنها اين نوشته، بلکه پيشاپيش و اساساً «مطالبي از اين دست را قوياً تکذيب» مي‌کند. حتا اگر بشود کل روايتهاي اين کتاب را جعلي خواند، قوياً تکذيب کردن «مطالبي از اين دست» ـ در حالي که نه «از اين دست»‌اش معلوم است و نه آن دستي که خواهدشان نوشت ـ نه با عقل سليم سازگار است و نه موثر و قانع کننده مي‌نمايد.  آيدا براي نفي نسبت اين روايتها با واقعيت، آنها را «ديدگاهها و برداشتهاي صاحب قلم» عنوان مي‌کند. اما در واقع آنچه در اين کتاب آمده بيش و پيش از آنکه «ديدگاههاي» کسي باشد گزارشهاي اوست از آنچه ادعا مي‌کند ديده و شنيده. اين ادعاها چه بسا در مواردي خلاف واقع باشد اما در هر حال فقط »ديدگاههاي صاحب قلم را آشکارا به نمايش« نمي‌گذارند. گيرم که از خلال آنها بتوان شمه‌اي يا جنبه‌اي از شخصيت نويسنده را نيز حدس زد يا شناخت.

باري، کذب خواندن سراسر اين کتاب به اين مي‌ماند که از اساس منکر و جود و ارتباط سالمي با شاملو و رفت و آمدش به خانه‌ي او باشيم. اين انکار هم البته از آيدا پذيرفتني نيست؛ که نه تنها در عکسي که در کتاب چاپ شده سالمي را مهربانانه ميان خود و شاملو گرفته بلکه ظاهراً آنقدر با او و «آنچه در دلش مي‌گذرد» آشنا بوده و درون او را نيز چنان نيک مي‌شناخته که متوجه شده است در اين کتاب سواي ديدگاههاي نويسنده «هر آنچه در دلش بوده بر قلمش جاري شده.»

 

 تکذيب يا تهديد؟

مسعود خيام هم که يکي از نزديکان شاملوست در تکذيب اين روايات مطلبي نوشته که هفتم آذرماه ۱۳۸۱ در روزنامه‌ي ايران منتشر شده است. هر چه در ادامه از قول او نقل مي‌شود از همين نوشته است.

آقاي خيام فهرست طولاني‌اي از «فرهنگ‌مندان و فرهيختگان» ايراني و غير ايراني را که در اين کتاب مورد اهانت قرار گرفته‌اند ارايه مي‌دهد و مي‌نويسد «با چنين فهرستي مطمئناً همه دوست دارند نامشان در کنار اين بزرگان باشند» او پس از اظهار رضايت از اين که نامش در ميان اين بزرگان است ادامه مي‌دهد «بزرگان ادب و هنر همواره به اخلاق زنده بوده‌اند و اخلاق بلندشان آنان را به بلنداي آسمان برده است ...» (مسئله‌ي رابطه‌ي هنرمند و اخلاق مسئله‌ي بغرنجي است و پرداختن به آن فرصتي ديگر مي‌طلبد. آن چه هست اين واقعيت است که سواي تمايل ما به منزه ديدن هنرمندان و والا پنداشتن آنان، ارزش هنري يک اثر ربط چنداني با خصائل اخلاقي پديدآورنده‌ي آن ندارد؛ صرف‌نظر از اين که اخلاق در هر دوران و هر مکان و نزد هر گروهي معنايي متفاوت دارد، ما از کم وکيفِ اخلاق برخي از خالقان آثار هنري مطلع نيستيم، و هنرمندان بسياري بدون آنکه مظهر اخلاقي «پسنديده» باشند آثار باارزشي آفريده‌اند. از همينها که نامشان برده شده آيا واقعاً سعدي و داستايوفسکي و اليوت و گوگن و .... را مي‌توان از مصاديق اخلاق «متعالي و بلندمرتبه» دانست؟)

آقاي خيام از سويي معتقد است که «در خلوت هر محفلي هنگامي که ميکروفونها خاموش‌ است سخنهاي بسياري گفته مي‌شود» و تاکيد مي‌کند که آنها که با شاملو گفتگو و آن را به صورت کتاب يا مقاله منتشر کرده‌اند «همگي به وسواس عظيم شاملو در اين مورد [ويراستن گفتارها]  گواهي مي‌دهند» اما ضمناً به تاکيد مي‌گويد «انسانهاي شرافتمند نيز لحظه‌هاي خلوت خصوصي با شاملو داشته‌اند و گواهي مي‌کنند بسياري از اين سخنان از شاملو نيست و نمي‌تواند باشد».

(اگر کسي مدعي باشد انسانهاي شرافتمندي مي‌شناسد که گواهي مي‌دهند برخي از اين سخنان مي‌تواند از شاملو باشد تکليف چيست؟ آيا به اين نتيجه مي‌رسيم که شرافت معناهاي گوناگون دارد؟ آيا ممکن نيست کسي حرفي خلاف تمايل ما و يا حتا مخالف ما بزند و شرافتمند هم باشد؟ آيا هر شرافتمندي هميشه و حتماً راست مي‌گويد و هر ناشرافتنمدي هميشه و حتماً دروغ؟)

در حقيقت آقاي خيام ضمن اين که معتقد است نقل آنچه موقع خاموشي ميکروفونها گفته مي‌شود جايز نيست. (که يعني لااقل بخشي از اين حرفها از شاملوست يا مي‌تواند باشد)، در عين حال مدعي است که اين کتاب به جاي «ده سال گفتگو...» بايد «ده سال خيانت به شاملو» نام داشته باشد. و پس از آن نتيجه مي‌گيرد که «به خاطر مجموعه اين دلايل حق به طور کامل با خانم شاملوست که تمام مقوله و ماجرا را کذب خوانده است.» اما ظاهراً چون خود ايشان هم اين دلايل را کافي ندانسته يک گام فراتر مي‌نهد و حتا کساني را که جرأت کنند و براي اين کتاب اعتباري قائل شوند، پيشاپيش به جرايم سنگيني متهم مي‌کند که از به خطر انداختن سلامتي شاملو آغاز و با تباني و توطئه و تسريع مرگ او ادامه مي‌يابد!

حرفهاي آقاي خيام اگر اين چنين پرتناقض و عصبي و مهاجم نبود و پشتوانه‌ي معقولي اگر مي‌داشت آقاي سالمي نه تنها منکر کتاب که منکر نام و وجود خود هم بايد مي‌شد. اما متاسفانه آنچه آقاي خيام نوشته بيش از آنکه به نوشته‌اي مستدل يا تحليلي ماننده باشد به رخ کشيدن نامهايي بعضاً بزرگ و شعارهايي احساساتي است که به نظر مي‌رسد با ملاط عتاب و تهديد قصد مرعوب کردن دارد.

مسعود خيام مي‌نويسد: «اگر هنوز کسي مدعي اعتباري براي اين کتاب باشد آنگاه ما با طبيبي غير ”عيسوي هُش“ روبرو مي‌شويم که به گفته‌ي خودش پس از تزريق مخدرترين مخدرها و خوراندن و نوشاندن قوي‌ترين داروهاي مجاز و غير مجاز … براي بيماري … که سيگار برايش سم مهلک است به دفعات سيگار مي‌گيراند. آري در اين صورت شرافت قلم به کنار، ما اصولاً با مورد ويژه‌اي روبرو هستيم. دست غريبي از آستين غريبه‌اي بيرون آمده به دشمني مطلق با فرهنگ ما برخاسته است.»!

معناي صريح اين حرف اين است که اگر سالمي اصرار بر صحت رواياتش داشته باشد بايد نه تنها مسئوليت آن «جرايم» را بپذيرد بلکه حتا  مجبور است قبول کند که اين «جنايت» را به سفارش غريبه‌اي انجام داده است! حيرت‌آور است، اما نتيجه‌ي غايي اين حرف جز اين نيست که سالمي اگر بر اين نقلها پابفشارد عاقبت بايد همچون اعتراف‌کنندگان اين دوران بنشيند و مثلاً گردن بگيرد که عامل اسراييل و صهيونيستها بوده و به اشاره‌ي بيگانگان مرگ شاملو را تسريع کرده است!

هيهات از اين »فرهنگ‌مداري«! و شگفتا از اين »فرهيختگي« و اين قوه‌ي استدلال!

 

من دليل و قصدي براي دفاع از شخص سالمي ندارم. از دعواها و مسائل پشت پرده هم بيخبر و به آن بي‌علاقه‌ام. بحث بر سر نحوه‌ي استدلال و شيوه‌ي برخورد است. مطابق اين نوشته‌ها آقاي خيام دانسته اغراق مي‌کند تا به نتيجه‌ي دلخواه برسد. مراد اين که کار آقاي سالمي، در گيراندن سيگار براي شاملو، ممکن است نادرست باشد اما اين کار نادرست دليلي بر خلاف واقع بودن رواياتش نيست. آيا آقاي خيام واقعاً باور دارد که شاملو در غياب سالمي سيگار نمي‌کشيده، يا جداً اعتقاد دارد شاملو اگر سالمي برايش فندک نمي‌زد از کشيدن سيگار صرف‌نظر مي‌کرد؟! و آيا شاملو براي مصرف «مخدرترين مخدرها …و قوي‌ترين داروهاي مجاز و غير مجاز» بايد هفتاد سالي منتظر مي‌ماند تا سالمي ظهور کند؟! آيا مرفيني که در بيمارستان به عنوان مسکن به مريضي تزريق مي‌کنند مخدرترين مخدرها نيست و مجاز است و اگر در خانه تزريق شد «غير مجاز» مي‌شود؟

آقاي خيام به همين دليل جاهايي از کتاب، که سالمي شاملو را نه تشويق به سيگار کشيدن بلکه از آن منع مي‌کند، ناديده مي‌گيرد؛ «گفتم:«[سيگار] براتون خيلي بده، بدترين ماده براي عروقه.» (ص۱۰۱)

نفي احتمال درستي بعضي از اين نقلها بيش از آن که منادي و گواه منزهي و منزه‌طلبي باشد نشانه‌ي منزه‌نمايي است. ما همه، و هميشه، درستکاران و نيک‌پنداران و نيک گفتاران‌ايم، اما هميشه، و همه، از بدگفتاري و بدپنداري و بدکرداري ديگران مي‌ناليم! اين ديگران اگر ما نيستيم پس کيان‌اند و از کجايند؟!

 

 

 تکذيب يا تاييد؟

شايد چنين نظراتي باشد که نورالدين سالمي را واداشته تا جايي که مي‌تواند به «تکذيب» کتابش اقدام کند. او در يادداشتي به تاريخ هفتم تيرماه ۱۳۸۱ که دست‌نويسش در همان سايت اينترنتي شاملو منتشر شده توضيح مي‌دهد:

«من هيچ نوع قراردادي با هيچ ناشري در خارج نداشته‌ام من ديناري پول بابت اين کتاب دريافت نکرده‌ام من استاد شاملو و آيدا خانم را دوست دارم و به هيچ عنوان حاضر به خدشه‌دار شدن چهره‌ي اين دو عزيز نمي‌شوم مطالب کتاب فوق درهم برهم و مغشوش شده است …»

واقعيت اين است که اين کتاب در ايران براي کسب اجازه‌ي انتشار به وزارت ارشاد ارايه شده (روزنامه ايران، سوم و هفتم آذر ۱۳۸۱) و چاپ آن در خارج پس از نگرفتن اجازه‌ي نشر در ايران صورت گرفته است. به همين دليل آقاي سالمي که نمي‌تواند از اساس منکر وجود چنين کتابي باشد فقط ادعا مي‌کند که مطالب کتاب «درهم برهم و مغشوش شده است» که حرفي مبهم و کلي است. ايشان روشن نمي‌کند که منظور از درهم برهم شدن مطالب کتاب چيست؟ به نظر مي‌رسد آقاي سالمي خيلي «سادگي» و «خامي» کرده و پي‌آمدهاي انتشار اين کتاب را به درستي نسنجيده است. و اکنون که خشم و نارضايتي آيدا و ديگران را ديده و چون «به هيچ عنوان حاضر به خدشه‌دار شدن چهره‌ي اين دو عزيز» نيست حداکثر کاري را که مي‌توانسته انجام دهد انجام داده؛ که آن هم همين «درهم و برهم و مغشوش» خواندن مطالب کتاب است. او منکر نوشتن چنين کتابي نيست. اما از آنجا که ترتيب مطالب در اين کتاب نه بر مبناي تقسيم موضوعي و نه بر روالِ توالي حوادث و ماجراها، بلکه صرفاً مطابق تاريخ يادداشتهاست و هر يادداشتي مستقل از باقي مطالب است حتا اگر ادعاي ايشان درست هم باشد «درهم برهم» بودن مطالب الزاماً باعث تغيير محتواي آنها نمي‌شود.

مسعود خيام در آن مطلب که بخشي از آن نقل شد مي‌نويسد «آقاي دکتر نورالدين سالمي را مي‌شناسم … و چنين عملي از او بعيد است. در طلب يک جلد [از کتاب بامداد در آينه] با او تلفني صحبت کردم. بطور کامل منکر شد و گفت چنين چيزي از او نيست» همان طور که پيداست ميان اين قول و آنچه از متن دست‌نويس نامه‌ي سالمي درباره‌ي کتاب استنباط مي‌شود تفاوت بسيار است. اما چرا آقاي خيام که ظاهراً به متن مکتوب بيشتر از شفاهيات اهميت مي‌دهد به اين يادداشت اشاره‌اي نمي‌کند؟! اين يادداشت در کنار همان متني که در آن، به قول آقاي خيام، «خانم شاملو» تمام مقوله و ماجرا را کذب خوانده چند ماه پيش منتشر شده‌ است!  آيا مي‌توان فرض کرد که با به ميان کشيدن اين تکذيب که در واقع تاييدي ضمني است ديگر هشدار به سالمي بي‌معنا و بي‌فايده مي‌بود؟!

 

 از لابلاي نوشته‌ها و گفته‌هاي شاملو

از نوشته‌ها و گفته‌هاي شاملو مثالهاي بسيار مي‌توان آورد که، چه در شيوه‌ي قضاوت و لحن برخورد با ديگران و چه در اظهار نظر درباره‌ي مسائل مختلف، با آنچه در اين کتاب آمده همخوان است. گمان مي‌کنم هر کس با شاملو و کار او آشنا باشد به چنين نمونه‌هايي برخورد کرده است. در چند نوشته‌اي که تا کنون در نقد اين کتاب منتشر شده، حتا آنان که در مذمت اين کتاب تا حد «بي‌اعتبار کردن حرفه‌ي پزشکي و حرمت رازداري» غلو کرده‌اند، در احتمالِ صحتِ اين روايتها ترديدي جدي روا نداشته‌اند.

 

 شاملو در مقاله‌اي به نام «کفن به گردن و شمشير در دست...» (از مهتابي به کوچه، انتشارات توس، ۱۳۵۴) مي‌نويسد: «نقاشي به دلقکي و بي‌عار و دردي گراييده …» و  يا «چه چيز مي‌تواند سبب شود که براي يک متر مربع از مهمترين آثار کاندينسکي يا ويلي بساو مايستر بيش از يک متر چيت داراي نقش و نگار الخ پلخي ارزش قائل شوم؟» (از مهتابي…ص۱۰۱)

واقعيت اين است که اين حرفها ـ نه به خاطر طرفداري از نقاشي آبستره ـ در جوهر خود کلي‌گوييهايي بيش نيستند که در نهايت به عنوان «سليقه» شخصي محلي از اعراب دارند. کاندينسکي از نظريه‌پردازان نقاشي آبستره است و از او لااقل دو کتاب به زبان فارسي ترجمه شده که از مباني نظري اين سبک محسوب مي‌شوند. کار او و اصولاً نقاشي آبستره را مي‌توان نپسنديد، اما آيا هر چيز که خوشايند ما نباشد الزاماً بي‌ارزش است؟ آيا مي‌توان بدون اسندلال کاري يا چيزي را مردود شمرد؟ وگرنه «من يک متر چيت را با تابلويي از کاندينسکي عوض نمي‌کنم» با اين اظهار نظر درباره‌ي بودلر که «اصلاً مرتيکه بيمار بوده، هيچ وقت شعرش منو نگرفت … هيچ خوشم نيامد.» (بامداد…ص ۹۷) از يک جنس و از يک مايه‌اند.

و آنها که گمان مي‌کنند نسبت دادن درشتيها و بددهنيهايي که در اين کتاب آمده به شاملو جنايت است ببينند که او نه در خلوت که در جلوت درباره‌ي نقاشي که کارهايش را نمي‌پسندد چه مي‌گويد: «اگر آقاي تناولي فداي قرصهاي جلوگيري از بارداري شده بود کجاي نبوغ بشريت از خلاء به فرياد مي‌آمد…» (از مهتابي به کوچه ص۱۰۲). و يا آنجا که با افتخار اعلام مي‌کند که در مخالفت با ديگران حتا پيش آمده که «يک بار هم حميدي شاعر را/ در چند سال پيش/ بر دار شعر خويشتن/ آونگ کرده‌ام». (احمد شاملو، هواي تازه، شعري که زندگي است)

آيا عجيب است کسي که در نقدِ اثرِ نقاشي چنين بنويسد، درباره‌ي کتاب نويسنده‌اي، مثلاُ کار مسعود خيام، بگويد: »ياوه است! پاک بي‌ربطه!« (بامداد در…ص۲۱۲)

 

 فرج سرکوهي که به خلوت شاملو راه داشته، در مناقشه‌اي با رضا براهني در مورد کتابش «ياس و داس»، به جلسه‌اي اشاره مي‌کند که درباره‌ي کانون نويسندگان در خانه‌ي شاملو تشکيل شده بود. براهني شاملو را در آن جلسه «شنونده‌ي پذيرنده» معرفي مي‌کند. سرکوهي در رد ادعاي براهني مي‌نويسد«شاملو گوشي براي شنيدن حرفهاي براهني نداشت … و جز به طنز و رد از او سخن نگفته است»

او همچنين به مصاحبه‌اي اشاره مي‌کند که شاملو در آن مدعي است که زماني براهني او را به رياست اداره‌ي سانسور متهم کرده است (تهران مصور، شماره۱۸، ارديبهشت ۱۳۵۸)  سرکوهي در همين ارتباط بخشي از کتاب سالمي را نقل مي‌کند که از قول شاملو و درباره‌ي براهني نوشته «صد جور پيغوم و پسغوم فرستادم که آقا، شما رو نمي‌خواهم ببينم.… آخه پررويي هم حدي داره، چيزهايي ازشون مي‌دونم که به خدا گفتنش شرم‌آوره»  (بامداد در…ص۲۱)

سرکوهي در ادامه مي‌نويسد «شاملو نه تنها براهني را چون شاعر و منتقد و نويسنده قبول نداشت که درباره‌ي شخصيت او نيز حرف‌ها داشت» (نگاه کنيد به مقاله‌ي سرکوهي »برشهايي از مباحث و تاريخ جمع مشورتي کانون نويسندگان، بخش دوم گفتار دوم«، سايت گويا نيوز، بخش مربوط به کتاب ياس و داس)

 

 شاملو چون انسان بود کامل نبود

تمايل ما به اسطوره ساختن از انسانها و افسانه ساختن آنها با واقعيات امروز همخوان نيست. گرچه هنوز اين تمايل قوي و اين تلاشها بسيارند، اين زمانه تاب قديسان را ندارد.

از آنچه از واقعيات زندگي نيما و شاملو و اخوان و فروع و بسياري ديگر از مفاخر ما مستقيم و غيرمستقيم به ما رسيده آشکار است که اين تصور که در خلوت و پيرامون «فرهيختگان» ما همه چيز بر مدار اخلاق و فرهنگ ناب مي‌چرخيده نه باور کردني است و نه باورش ضرورت اذعان به ارزشها و جايگاه آنها در فرهنگ  معاصر ماست. نويسندگان و شاعران ما نيز مي‌توانند مانند همه، اينجا و آنجا رفتاري »معمول« داشته باشند و حتا گرفتار روزمرگي و ملزومات زميني زندگي عادي انساني باشند.

هنوز يکسالي از مرگ شاملو نگذشته بود که ميان نزديکترين نزديکانش و معتمدترين معتمدان و وارثانش مناقشه‌هايي درگرفت که هياهوش از چارديواري خانه گذشت و به مطبوعات کشيده شد. اختلاف بر سر حق و سهم بازماندگان و از جمله چگونگي نشر آثار شاملو بود. ميراث مورد مشاجره گرچه از جنس فرهنگ بود اما دلايل مشاجره همه از فرهنگ آب نمي‌خورد؛ کار به جايي رسيد که ع. پاشايي، که همراه با آيدا از طرف شاملو به سرپرستي آثارش تعين شده بود، فرزندانش را که با دخالت او در سرپرستي آثار پدرشان رضايت نمي‌دادند متهم مي‌کند که در اين مخالفت «حتماً ريگي به کفش دارند» (گفتگوي ع. پاشايي با روزنامه ايران، ۵ تيرماه ۱۳۸۱) و پسران شاملو نيز اصرار او را در اين کار، متقابلاً به همان شائبه مربوط مي‌دانند. تازه اينجا صحنه‌ي مطبوعات بوده و ميکروفونها همه روشن؛ لابد هر کس آنچه را که موقع خاموشي ميکروفونها گفته شده نقل کند، يا شرافت قلم را لکه‌دار کرده و يا کذب محض و افترا سرهم کرده است!

 

 واقعيت اين است که اثبات درستي يا نادرستي تک تک روايتهاي نورالدين سالمي، و روايتهايي از اين دست، نه ممکن است و نه ضروري. مهم تصوير و تصوري است که از يک هنرمند، در مجموع، برجا مي‌ماند. نبايد از نظر دور داشت که انسانهايي در جايگاه و  موقعيت شاملو پيش از آنکه به درستي شناخته شوند وسيله‌ي ارضاء نيازها و عادتهاي ما به تقديس افراد و امامزاده ساختن مي‌شوند. شايد به همين دليل باشد که «تجاوز» به حريم خصوصي شاملو تجاوز به حريم مقدسات ملي تلقي مي‌شود و مذمت آن بيش از آنکه دفاع از شخص شاملو باشد حراست از بتهايي است که ما براي ادامه‌ي حيات به آنها نياز داريم و هر کدام به نوعي از آن مدد مي‌گيرم و سود مي‌بريم!

«بزرگان» هرچه محبوبتر و مشهورتر باشند زندگي خصوصي‌شان بيشتر محل کنجکاويهاست. از شاعري در مقام و مرتبه‌ي شاملو آنقدر خاطره و حکايت نقل خواهد شد و گوشه‌هاي زندگي او آنقدر مورد تفحص و تحقيق قرار خواهد گرفت که جايي براي ميکروفونهاي خاموش نمي‌ماند. از عواقب اين کنجکاويها بي‌شک بسياري، و در وهله‌ي اول نزديکان و معاشرانش، لطمه خواهند خورد؛ همانگونه که بسياري نيز از آن سود خواهند برد. اينها را ديگر بايد از مضرات و مواهب شهرت و همنشيني با بزرگان دانست، آن هم در عصري که حتا افسانه‌ها را هم مستند مي‌خواهد.

خاطره نويسان و محققان و زندگينامه نويسان از اين حکايات بسيار خواهند گفت و در جايي که ضرورت کار آنها باريک شدن در امور «شخصي» زندگي هنرمندي را ايجاب کند دوباره اين پرسش مطرح خواهد شد که مرزهاي حريم خصوصي افراد، و به ويژه هنرمندان و صاحب‌نامان، کجاست؟

 

 نه شاملو و نه هيچ کس ديگر فقط آن چه مي‌نمايد و ادعا مي‌کند نيست. اما هم شاملو و هم هر کس ديگر دوست دارد که همه او را آن گونه که مي‌نمايد و مايل است تصور کنند و بپندارند. اين واقعيتي است که پيش و بيش از آن که ضعف اين يا آن فرد باشد به سرشت پيچيده و پرتناقض اين جانور دوپا که ما باشيم مربوط مي‌شود!

جاهايي از اين کتاب مي‌تواند تصورات و تصويرهاي ذهني ما را از نوعي آدم در کل (و در اين جا شاعر) و از يک آدم خاص (در اينجا شاملو) برهم زند؛ بديهي است که اگر ما شاعران را وارستگان و شعر را مائده‌اي آسماني بدانيم يا بخواهيم، از اين تصور که شاعري شعري را در موقعيتي به کلي «غير شاعرانه» (ص ۷۰ـ۷۱) سروده باشد يکه مي‌خوريم و حتا به انکار برمي‌خيزيم.

اما شعر اتفاقي است که در کلمه رخ مي‌دهد و در کتابت قطعيت مي‌يابد. لحظه و موقعيتِ عملِ نوشتن يک شعر، چيزي است فرعي و اغلب بي‌اهميت. ما از موقعيتهايي که اکثر شعرهاي ماندگار تاريخ در آن نوشته شده‌اند بي‌خبريم و براي درک و لذت بردن از يک اثر ادبي نياز چنداني هم به اين آگاهي نداريم. از اين منظر اين آگاهيها (در صورت صحت) گرچه در نفس شعر تغييري ايجاد نمي‌کنند چه بسا تصورات ما را از قداست شعر مخدوش کنند و هاله‌ي تقدس شاعر را از ميان بردارند.

 

 بسياري از قضاوتهاي شاملو در مورد ارزشها و بي‌ارزشيهاي کارها و افراد، از شعر جهان و موسيقي و نقاشي گرفته تا تاريخ و اسطوره و رمان جاي بحث و مرور دارند. بسياري از ما گمان مي‌کنيم چون شاملو شاعر بزرگي بود پس هرچه گفته را بايد به اعتبار همان بزرگي پذيرفت. اما تنها برخورد انتقادي به گفته‌هاي او و هر «بزرگ» ديگر است که مي‌تواند درستي يا نادرستي قضاوتهاي آنها را روشن کند. از اين برخورد انتقادي گريزي نيست، حتا اگر نتيجه‌اش هميشه مطابق تصورات ذهني ما نباشد. شاملو در برخي از قضاوتها و در انتخاب برخي ازکارهايي که ترجمه کرد درک و شناختي از ادبيات را به نمايش مي‌گذاشت که هر چه بود «به‌روز» نبود. او خود در گفتگويي با راديو کلن که متن آن در نشريه‌ي مهاجر منشر شد (شماره ۳۳، نوامبر ۱۹۸۸، دانمارک) در جواب پرسشهايي درباره‌ي شعر معاصر ايران و ادبيات معاصر جهان توضيح مي‌دهد که در مورد اول «توي اين هشت نه سال اخير ميشه گفت چيزي نخوندم» و در مورد دوم مي‌گويد که ۱۵ سالي مي‌شود که در جريان نيست و «يه خورده که چه عرض کنم خيلي زياد عقبم از اين قافله» اين گفته‌ها شايد برخي اظهارات شاملو درباره‌ي نويسندگان معاصر را توضيح دهد.

 

 تعين حد و مرز اخلاقي بودن يا نبودن اين کتاب و کتابهايي مانند آن، کار ساده‌اي نيست. و در هر صورت محتاج تدقيق و بحث و بررسي است و با شعار و پرخاش روشن نمي‌شود. بسياري از اطلاعاتي که درباره‌ي هنرمندان داريم از راههاي «غيراخلاقي» به دست آمده اما با گذشت زمان کسي به اخلاقي بودن يا غيراخلاقي بودن اين راهها، صرف‌نظر از تفاوت معيارهاي اخلاقي، اهميتي نمي‌دهد. اين حرف البته پيش از آن که توجيه يا تاييد کاري باشد تاکيدي است بر آن چه هست و وجود دارد. سالمي در مقدمه‌ي کتابش مي‌نويسد: «يک شب در خدمت استاد احمد شاملو بودم ايشان توصيه کردند که کتاب ”گفتگو با کافکا“ نوشته‌ي ”گوستاو يانوش“ را بخوانم که متاسفانه فرصتي دست نداد تا آن را مطالعه کنم اما فکر اين که من هم مي‌توانم چنين کاري بکنم از ذهنم بيرون نمي‌رفت.» آن کتابي که مشوق سالمي در نوشتن اين يادداشتها بوده، همان کتاب که شاملو خواندنش را به او توصيه کرده بود، همچون انتشار بسياري از آثار کافکا به يمن عمل «غيراخلاقي» دوست و وصي او ماکس برود به دست ما رسيده است که بر خلاف خواست و وصيت او آنها را از بين نبرد.

 البته «متاسفانه فرصتي دست نداد» تا سالمي آن کتاب را مطالعه کند؛ شايد اگر مطالعه کرده بود مي‌ديد که نه اين گفتگوها از آن جنس‌اند و نه او از آن جنس!

 

هانوفر، دسامبر ۲۰۰۲