حتا آن زمان
که خواب میتند پیلهی درخشندهی چشمانت را،
آن زمان که پلک
بازی خوشاهنگ خواب را میاغازد،
و جهان میرود تا که از نو آغاز شود؛
_ رؤیاها و کابوسها _
آن زمان حتا
یاد من باش!
شب که میغلتی و پستانهایت بیدستان من
بازیگراانِ صحنهای بیشکوه میشوند
انگشتان مرا به یاد آر،
بوسههای بیفلسفهی مرا،
و مرا که تنپوش برهنگی توام؛
_ باز در همان لحظههای بیفلسفه. _
خلقت تازه آغاز شده
و شعر میجوشد در بامداد رخوت و سستی
یاد من باش!
میدانم
من نیک میدانم
در این لحظه
همين لحظه
[که طناب بیرمق پیچک، از درخت کهنسال باغ خانهات
_ از همان درخت که نامش را نمیدانم و دانستن نمیخواهم
_
چیزی میطلبد ]
در همین لحظه،
کسی
جایی
افتاده بر خاک،
میافتد کسی و
کسان دیگری در سوگ مینشینند _ نشستهاند،
جایی در این جهان
در این لحظهی مقدس
کسی میکشد فریاد
و خیال میکند گوش من سنگین است
_ و هست و نیست _
و کسی، شايد جایی دیگر
همینجا، حتا، در کنار من
نشسته در سوگ یاری و دیاری
غمناک برگی و بهاری،
و در اندیشهی آن درختان مریض
و آن چشمه که میخشکد مدام.
با این همه
من غرق نگاه و تماشای پلکهای توام
_ فرزندان بازیگوش انگشتان من
خفتگان خفیهگاه خیال _
و در این لحظه
جایی
کسی میمیرد
و کسی میکُشد
و کسان دیگری در سوگ نشستهاند _ مینشینند.
با این همه شرمم نیست
اگر همهی توان چشمم را نثار آن انحنای بیپیرایهکنم
_ آن انحنا که کمرگاه تو را به پستانهایت وصل میکند _
و فرض کنم که خلقت بیتو
چند انحنای موزون به زیبایی بدهکار میشد
_ و من سپاسگزار سلیقهی آفرینشم _
و باور کنم که مرگ
بی من و با من، به راهش ادامه میدهد
و روزی نیز، پلک تو و انحناهای تو
_ طلبکاران بیتردید آفرینش _
روزی، شاید نه چندان دور
یادگار لحظهها و سرانگشتان پوسیدهای خواهند بود
که با دو تاریخ و سنگِ عزلتِ خاموش
جایی فراموش میشوند:
جایی
که حتماً هنوز
کسی بیدلیل میافتد
خاموش مینالد و
خسته و دلشکسته میگرید.
با این همه و حتا آن زمان
یاد من باش!
بی سعی تو من فراموش میشوم
و قدر این لحظه از یاد میرود.
یاد من باش!