_______________________________________

Behzad Keshmiripour: Lyrik, Essays, Übersetzungen, ...

 

 

Borj_____

 

 
پرانتز باز (یک شعر از سلسله شعرهای جمله های معترضه)
حافظیه | کارون | معبد چغازنبیل (از سلسله شعرهای سفرنامه)
سنگ دریا
از خودخواهیها
ترانه ی ساعات (سه شعر پیوسته)
هیج کجا
بندرگاه
زمزمه های یکشنبه (هفت شعر)
ترانه ی تلخ
همین و بس
ICE Hannover-Köln, hin & zuruck (سه شعر)
ساعت یک بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت
راستی چه می شود اگر ...
هیچ کس با دهان ما سخن نخواهد گفت
سه گیاه
 
 
 

 

 

 

 

از خودخواهیها



یاد من باش!

حتا آن زمان
که خواب میتند پیلهی درخشندهی چشمانت را،
آن زمان که پلک
بازی خوشاهنگ خواب را میاغازد،
و جهان میرود تا که از نو آغاز شود؛
_ رؤیاها و کابوسها _
آن زمان حتا
یاد من باش!

شب که میغلتی و پستانهایت بیدستان من
بازیگراانِ صحنهای بیشکوه میشوند
انگشتان مرا به یاد آر،
بوسههای بیفلسفهی مرا،
و مرا که تنپوش برهنگی توام؛
_ باز در همان لحظههای بیفلسفه. _

خلقت تازه آغاز شده
و شعر میجوشد در بامداد رخوت و سستی
یاد من باش!

میدانم
من نیک میدانم
در این لحظه
همين لحظه
[که طناب بیرمق پیچک، از درخت کهنسال باغ خانهات
_ از همان درخت که نامش را نمیدانم و دانستن نمیخواهم _
چیزی میطلبد ]
در همین لحظه،
کسی
جایی
افتاده بر خاک،
میافتد کسی و
کسان دیگری در سوگ مینشینند _ نشستهاند،
جایی در این جهان
در این لحظهی مقدس
کسی میکشد فریاد
و خیال میکند گوش من سنگین است
_ و هست و نیست _
و کسی، شايد جایی دیگر
همینجا، حتا، در کنار من
نشسته در سوگ یاری و دیاری
غمناک برگی و بهاری،
و در اندیشهی آن درختان مریض
و آن چشمه که میخشکد مدام.

با این همه
من غرق نگاه و تماشای پلکهای توام
_ فرزندان بازیگوش انگشتان من
خفتگان خفیهگاه خیال _
و در این لحظه
جایی
کسی میمیرد
و کسی میکُشد
و کسان دیگری در سوگ نشستهاند _ مینشینند.

با این همه شرمم نیست
اگر همهی توان چشمم را نثار آن انحنای بیپیرایهکنم
_ آن انحنا که کمرگاه تو را به پستانهایت وصل میکند _
و فرض کنم که خلقت بیتو
چند انحنای موزون به زیبایی بدهکار میشد
_ و من سپاسگزار سلیقهی آفرینشم _
و باور کنم که مرگ
بی من و با من، به راهش ادامه میدهد
و روزی نیز، پلک تو و انحناهای تو
_ طلبکاران بیتردید آفرینش _
روزی، شاید نه چندان دور
یادگار لحظهها و سرانگشتان پوسیدهای خواهند بود
که با دو تاریخ و سنگِ عزلتِ خاموش
جایی فراموش میشوند:
جایی
که حتماً هنوز
کسی بیدلیل میافتد
خاموش مینالد و
خسته و دلشکسته میگرید.

با این همه و حتا آن زمان
یاد من باش!

بی سعی تو من فراموش میشوم
و قدر این لحظه از یاد میرود.
یاد من باش!
 

 

 


 

 

 © Behzad Keshmiripour 2002-2003