از سرزمينم گاه چنان دورم
كه جز طرحي مبهم از چهرهها چيزي به ياد
نميآورم
و در پس نگاههاي ماسيده صدايي آشنا نميشنوم.
با اين همه از ميان اشكالي ناپيدا قصهاي آشنا
ميخوانم
بندرگاههاي گرم و مرطوب را به ياد ميآورم
آنجا كه آب شور ساحل آلودهاش را در آغوش
ميگيرد،
مينوازدش
ميشويدش
و در گوشش داستان كشتي و صيد ميگويد تا به خواب
رود.
مردان پر مشغلهي كم حوصله
با پوششي مختصر و خندهاي مختصرتر در رفت و
آمدند.
الوارهاي اسكلههاي قديمي از شرجي و عرق
پوسيدهاند
و باربران سوخته ناله را مضاعف ميكنند.
در مغربِ دريا، اما، خورشيد تكرار ميشود.
ديوارهاي بلند و مرطوب
گوش به لولاي آخرين دري دارند كه بسته ميشود.
سگان بيرمق زوزه را آرام ميجوند
زندگي در پس درهاي بسته با ناله و هق هق دنبال
ميشود
و خورشيد در پس دريا ناپديد ميگردد.
بندرگاه اما تهي است
و زنجيري از فانوسها بر لنجهاي فرسوده ميلرزند.
آفتاب در كوچههاي باريك زودتر غروب كرده است
و شهر در هالهاي تاريك خرناس ميكشد،
و هيچ در خواب نميبيند...
از مجموعه
ی «خیزاب در مرداب» ـ چاپ اول تابستان 1368،
انتشارات نوید، زاربروکن، آلمان