و عطر بهار نارنج از هميشه بيشتر ميشود
وقتي نارنج نباشد.
بيشتر ميشود،
حتا
بسيار بيشتر از
مثل هميشه.
زمزمهي سوم
ساعت ده صبح يكي از يكشنبههاي پاييز
مثل صداي اين ناقوس، بيواسطه
مثل اين ناقوس، بيشائبه
عمري كوتاه
دو وازهي روشن:
دينگ ـ دانگ
و مختصري طنين،
لغزان بر سفالهاي مرطوب.
مثل اين ناقوسِ روشن
يا مثل آن كه يكشنبهي گذشته
از سطح مرطوب سفال سقوط كرد و
در خاطر ما رسوب كرد و
تمام شد.
چيزي مثل همين طنين و همين ناقوس
چيزي در همين حدود ميل دارم؛
چيزي كه در حوالي دو وازهي روشن دور ميزند و
رسوب ميكند.
زمزمهي چهارم اين همه خالي
حالا چه ميشد اگر امروز باران نميباريد
چه ميشد اگر قطره بر پنجره
قطرهاي بر پنجرهاي را تداعي نميكرد.
حالا چه ميشد اگر
به ازاء يا به موازات هر قطره
واژهاي ميباريد كه
اين همه خالي را پر ميكرد،
يا كه پر ميشد از اين همه خالي.
زمزمهي پنجم از تهي بودن
از تهي بودن هم ميشود سرود.
مثل همين سطور
كه تهيِ اين كاغذ را ميآشوبد؛
مثل همين سرود
كه از جايي كه هيج جايي نيست
ـ از جاي هيچها؟ ـ
سرازير ميشود؛
و مثل همين كلمهي «مثل»
كه «همين» را
از درون تهي من
همراه ميآورد.
زمزمهي ششم گاهي ...
گاهي يكشنبهها
از سر بيكاري
مينشينم و
به چيزي فكر ميكنم كه
واژهاي برايش نمييابم.
گاهي يكشنبهها
از سر بيكاري
مينشينم و
به واژهاي فكر ميكنم كه
مفهومي برايش نمييابم ـ نميدانم.
گاهي يكشنبهها
از سر بيكاري
بيكار مينشينم و
سعي ميكنم به چيزي فكر نكنم.
گاهي هم
از سر بيكاري مينشينم و
سعي ميكنم بيكار ننشينم.
در اين گاهها
گاهي
چيزي زمزمه ميكنم
و گاهي كه از سر بيكاري
مينشينم و آنها را مينويسم
چيزي ميشوند شبيه همين كه ميخوانيد؛
چيزي در همين حدود.
زمزمهي آخر
زمزمههاي يكشنبه را
هر روزي ميتوان نوشت،
حتا يكشنبهها.