درسهايي از ادبيات (5)
دست در دست هم دهيم به شعر ...
حكايت آن شاعر خواستگار را حتماً شنيدهايد كه ازش
ميپرسند، شاعري، خب ... اما شغلت چيه؟
اين توصيه
هم، كه لابد قرار است دوشيزگان ما را از تلف شدن از
گرسنگي نجات دهد، حتماً به گوشتان خورده: «زن شاعر نشو
شاعر فقيره ...»
آن چه
نشنيدهايد و لااقل از من نشنيدهايد چيزي است كه به
چشم خود ديده و با گوشت و پوست خود تجربه كردهام؛ با
آشنايي جايي ميرويد و به ناآشنايي معرفيتان ميكنند.
به معرفي كار و بار كه ميرسيد آشنا با حالتي معذور
ميگويد، شاعر است. يا: اين رفيق ما شعر هم ميگويد.
با لحني كه يعني بيچاره مبتلاست، يا تقصير خودش نيست،
يا چيزي در اين حدود كه مثلاً خب به هر حال هر كسي
ضعفي دارد. بعد ما گردنمان را كمي كج ميكنيم و كمي
خجالت ميكشيم كه چرا شغل «آبرومند»ي نداريم. و از بخت
خود شاكي ميشويم كه اين ديگر چه مرضي بوده كه به جان
ما افتاده.
خلاصه اين
شاعري، از من اگر ميپرسيد، كمتر مايهي افتخار بوده و
كمتر جايي چيزي از آن عايد ما شده است. از اين گذشته
ديگر مدتهاست كه دربار و بارگاهي هم نيست كه براي شعر
و شاعر تره اي خرد كند تا آدم دلش به نوازش و شكمش به
قرص مديحه مكحم شود. از صنف ما آنها هم كه به دليل
منسوخ شدن دربارها و از لج بيشاهي و بيحاكمي به خلق
پناه آوردند خيري نديدند.
اصلاً چه
نيازي به گفتن و مكرر كردن؟ يك جو بصيرت كافي است تا
با نگاهي به دوربرتان و با مرور تاريخ حال و گذشته
ببينيد كه الحق اين كار نيست كه بعضيها براي خود
انتخاب كردهاند. تا بوده و نبوده با شاعر جماعت خوب
تا نكردهاند؛ تاريخ بيادبي ما پر است از شاعر لب
دوخته و بر دار آويزان و گردن بريده؛ از همان اول كار
تا همين امروز كه هنوز آخر كار هم نيست همين بوده و
هست!
راستش را
بخواهيد من اينها را مينوسم تا حيرتم را با شما در
ميان بگذارم؛ ماندهام حيران كه چرا با اين كه اينقدر
شعر و شاعري بيمقدار است باز هم در اين مملكت كسي نيست
كه شعر نگويد يا نگفته باشد!
شعر گفتن در
اين ديار نه ربطي به جاه و مقام دارد و نه رابطه اي با
مال و منال؛ همه شاعرند، از رهبر و صاحب منبر گرفته تا
كاسب و فروشنده خيار چنبر.
صنف بي شاعر خدا كه نيافريده هيچ، بندگانش هم خيال
ندارند بيافرينند!
از عطار و كفاش گرفته تا خشتمال و پالاندوز، همه و
همه تا غافل بشي به جاي اين كه دستي به سر و گوش زن و
بچه شان بكشند و چه ميدانم كدام كار خدا پسند و بنده
راضيكن ديگري انجام دهند مي نشينند دو سه بيتي سرهم
ميكنند. آن چهار تا هم كه حال شعر گفتن ندارند
سرودههاي ديگران را تكرار ميكنند تا از اين قافله
عقب نمانند. از وكيل و وزير گرفته تا آبدارچي و
پيشخدمت، هر كس و هرجا رو كه برگرداني بيتي بارت
ميكند. آن دو تا هم كه حجبي دارند و از دفتر خود
نميخوانند از رفتگان و زندگان مثال و شاهد به شعر
ميآورند. حرف بي بيت نميشنوي در اين مملكت!
مقالهي
فلسفي مينويسند بيتي بالاش، تحقيق ِ فاضلاب ميكنند
بيتي بالاش! طرف دارد سرنوشت شصت و نميدانم چند
ميليون نفر را رقم ميزند شعر ميفرمايد؛ جنگ با شعر و
صلح با شعر، الله و اكبر كه در اين ولايت در راه شهادت
هم شعر ميسرايند اين ملت و بيت زمزمه ميكنند! آجر
بالا مياندازند با شعر، پاره سنگ تو سر مردم ميكوبند
با شعر، عروسي با شعر و عزا با شعر! عشوه ميفرشند با
شعر و عتاب هم كه ميكنند با شعر! شاعر ميكشند و شعر
ميگويند، كتاب شعر پاره ميكنند و شعر ميگويند!
زندانبان و زنداني شعر ميگويند، جلاد و اعدامي شعر
ميگويند، سير و گرسنه، لخت و پوشيده، عاقل و ديوانه
همه و همه راه ميروند و شعر سر قدم ميروند. فقط
رفتگانند كه دهان بستهاند، كه تازه آنها هم اينقدرها
گفتهاند كه اگر كسي كم آورد ازشان كش برود.
داستاننويس و مقالهنويس، نقاش و خطاط، كارگردان و
هنرپيشه، همه حوصلهشان كه سر ميرود شعركي هم
ميسرايند. طرف يك فيلمش اينقدر تماشاچي دارد كه
شعرخوانيهاي همهي شاعران رسمي در سالهاي بيرسم، باز
هم تا شعري عرضه نكند انگار خمار است! جل الخالق!
حضرت به يك
اشارهاش صد تا شاعر را زير خاك ميكنند باز مينشيند
و شعر مينويسد! يارو خرج يك شبش پول چاپ صد تا كتاب
چاپ نشدهي شاعران است؛ كتاب نميخرد و نميخواند و
باز هم ول كن نيست و شعر ... چه عرض كنم.
همه رقم هم
ميگويند لامصبا!
چند هزار
شاعر داريم و باز هم تيراژ كتابهاي شعر دو هزار تا هم
نميشود. انگار خلايق براي دل خودشان شعر ميفرمايند.
بعد نميدانم اين چه جادويي است و چه حكمتي است كه همه
براي آب كردن جنسشان از شعر مايه ميگذارند؛ سياستمدار
و والي و حاكم و اينها به جاي خود، اين جعبههاي سوهان
و گز و قطاب و اين حرفها را ديدهايد؟ همه انگار تا
قافيهاي جور نكنند متاعشان قالب نميشود كه نميشود.
تبليغات راديو تلويزيون كه ديگر گفتن ندارد.
حيرت انگيز
نيست؟ يارو گزش را به عشوهي شعر ميفروشد ما شعرمان
را به زور گز هم نميتوانيم به خورد كسي بدهيم!
من والله سر
درنياوردم؛ قديمها ميگفتند «دست در دست هم دهيم به
مهر ـ ميهن خويش را كنيم آباد» گمان ميكنم اين «مهر»
به مرور زمان «معر» و بعداً «شعر» شده باشد. يعني رفته
رفته مردم خيال كردهاند قرار بوده ما «دست در دست هم
دهيم به شعر». خوب نتيجه هم كه همه ميبينيم؛ اين ميهن
هر چي شده باشد، تهمت آبادي بهش نميچسبد.
البته من
نميدانم اين شعر بوده كه اين بلاها را سر ما آورده يا
اين بلاهايي كه سر ما آوردهاند ما را مبتلاي شعر
كرده؟! هر چه باشد يك جاي كار ايراد دارد. خلاصه كه در
اين ولايت گل و از اين حرفها، تفاوت بر سر چگونگي
شاعري و نه در خود آن است. بعضي ترك كردهاند و بعضي
شرمگيناند. بعضي منتظر فرصتاند و بعضي به مناسبت شعر
ميگويند. حتا آنهايي هم كه از اصل منكر شعر گفتن
هستند تا باهاشان خودماني ميشويد دو سه بيتي رو
ميكنند. بعضي ميگويند براي دل خودشان ميگويند اما
گوشهاي ديگران را به كار ميگيرند.
از من ميشنويد براي بهداشت روانتان و به خاطر حفاظت
از محيط زيست و اين حرفها هم كه شده تا ديديد يكي شعرش
ميآيد فوراً، چه به مهر و چه به هر چيز ديگر، دست
بدهيد در دستش تا لااقل نتواند دفتر شعرش را از جيب
بغل درآورد. اين كار گذشته از گوش براي جاهاي ديگر آدم
هم ميتواند خاصيت داشته باشد!
اصولاً دست
در دست هم دادن هميشه بيفايده نيست!
|